وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
سايت تفريحي و سرگرمي هبيج

سايت تفريحي و سرگرمي هبيج

اس ام اس, اس ام اس جديد,اس ام اس تولد,اس ام اس عاشقانه,اس ام اس خنده دار,اس ام اس غمگين,جملات كوتاه

داستان افسانه فداكاري زنان

   
داستان افسانه فداكاري زنان

 

بر بالاي تپه‌اي در شهر وينسبرگ آلمان ، قلعه اي قديمي‌ و بلند وجود دارد كه مشرف بر شهر است. اهالي وينسبرگ افسانه اي جالب در مورد اين قلعه دارند كه بازگويي آن مايه مباهات و افتخارشان است

افسانه حاكي از آن است كه در قرن 15 ، لشكر دشمن اين شهر را تصرف و قلعه را محاصره مي‌كند.

اهالي شهر از زن و مرد گرفته تا پير و جوان ، براي رهايي از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه مي‌برند.

فرمانده دشمن به قلعه پيام مي‌فرستد كه قبل از حمله ويران كننده خود حاضر است به زنان و كودكان اجازه دهد تا صحيح و سالم از قلعه خارج شده و پي كار خود روند.

پس از كمي‌ مذاكره ، فرمانده دشمن به خاطر رعايت آيين جوانمردي و بر اساس قول شرف ، موافقت مي‌كند

كه هر يك از زنان در بند ، گران بها ترين دارايي خود را نيز از قلعه خارج كند به شرطي كه به تنهايي قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پيداست كه قيافه حيرت زده و سرشار از شگفتي فرمانده دشمن به هنگامي‌ كه هر يك از زنان شوهر خود را كول گرفته و از قلعه خارج مي‌شدند بسيار تماشايي بود

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۴۱ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان آموزنده در مورد تصميم درست

    داستان آموزنده در مورد تصميم درست

 

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت .

خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .

مسافر فرياد زد : هي ، خانه ات آتش گرفته است!

مرد جواب داد : ميدانم .

مسافر گفت : پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت : آخر بيرون باران مي آيد .

مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو مي كني

نتيجه گيري : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك كند .

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۴۰ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه و پند آموز پاسخ آهنگر با ايمان

    داستان كوتاه و پند آموز پاسخ آهنگر با ايمان

آهنگري پس از گذراندن جواني پرشر و شور، تصميم گرفت روحش را وقف خدا كند

سال‌ها با علاقه كار كرد ، به ديگران نيكي كرد اما با تمام پرهيزگاري

در زندگي‌اش اوضاع درست به نظر نمي‌آمد. حتي مشكلاتش مدام بيش‌تر مي‌شد

يك روز عصر، دوستي كه به ديدنش آمده بود و از وضعيت دشوارش مطلع شد، گفت :

واقعا كه عجبا.

درست بعد از اين كه تصميم گرفته‌اي مرد خداترسي بشوي، زندگي‌ات بدتر شده

نمي‌خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما با وجود تمام رنجهايي كه در مسير معنويت به خود داده‌اي، زندگيي‌ات بهتر نشده

آهنگر مكث كرد و بلافاصله پاسخ نداد

سرانجام در سكوت ، پاسخي را كه مي‌خواست يافت.

اين پاسخ آهنگر بود :

در اين كارگاه، فولاد خام برايم مي‌آورند و بايد از آن شمشير بسازم.

مي‌داني چه طور اين كار را مي‌كنم؟

اول تكه‌ي فولاد را به اندازه‌ي جهنم حرارت مي‌دهم تا سرخ شود

بعد با بي‌رحمي، سنگين‌ترين پتك را بر مي‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه مي‌زنم

تا اين كه فولاد، شكلي را بگيرد كه مي‌خواهم

بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي‌كنم، و تمام اين كارگاه را بخار آب مي‌گيرد

فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله مي‌كند و رنج مي‌برد

بايد اين كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يك بار كافي نيست.

آهنگر مدتي سكوت كرد و سپس ادامه داد :

گاهي فولادي كه به دستم مي‌رسد، نمي‌تواند تاب اين عمليات را بياورد

حرارت، ضربات پتك و آب سر، تمامش را ترك مي‌اندازد

مي‌دانم كه اين فولاد، هرگز تيغه‌ي شمشير مناسبي در نخواهد آمد

آنوقت است كه آنرا به ميان انبوه زباله‌هاي كارگاه مياندازم.

باز مكث كرد و بعد ادامه داد :

مي‌دانم كه در آتش رنج فرو مي‌روم

ضربات پتكي را كه زندگي بر من وارد كرده، پذيرفته‌ام، و گاهي به شدت احساس سرما مي‌كنم

انگار فولادي باشم كه از آبديده شدن رنج مي‌برد

اما تنها دعايي كه به درگاه خداوند دارم اين است :

خداي من، از آنچه براي من خواسته‌ اي صرف نظر نكن تا شكلي را كه  مي‌خواهي ، به خود بگيرم

به هر روشي كه مي‌پسندي  ادامه بده

هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به كوه زباله‌هاي فولادهاي بي فايده پرتاب نكن

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۹ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه معجون آرامش

    داستان كوتاه معجون آرامش

كسري انوشيروان از بزرگمهر خشمگين شد و دستور داد در سياهچال به زنجيرش كنند

چند روزي از اين ماجرا گذشت ، كسري افرادي را فرستاد تا از حال بزرگمهر برايش خبر ببرند.

آنان ديدن بزرگمهر قوي و شادمان است و از او سوال پرشيدند كه چرا در اين حال اينچنين آسوده هستي

بزرگمهر گفت : معجوني ساخته ام ار 6 جزء و بكار مي برم به اين دليل است كه مرا اينگونه نيكو مي بينيد

گفتند : آن معجون را به ما هم بگو تا در زمان گرفتاري استفاده كنيم

بزرگمهر گفت :

1 . اعتماد به خداي عزوجل است

2 . آنچه مقدر است بودني است

3 . شكيبايي براي گرفتار بهترين چيز است

4 . صبر نكنم چه كنم

5 . شايد حالتي سخت تر از اين رخ دهد

6 . از اين ساعت تا ساعت بعد اميد گشايش است

زماني كه سخنان بزرگمهر را به كسري رساندند بزرگمهر را آزاد كرد و او را گرامي داشت

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۹ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان از حرف تا عمل

    داستان از حرف تا عمل

 

در زمـان پـيـغمبر اكرم (ص) طفلى بسيار خرما مى خورد . هر چه او را نصيحت مى كردند كه زياد خوردن خرما ضرر دارد فايده نداشت . مادرش تصميم گرفت او را به نزد پيغمبر (ص) بياورد تا او را نـصـيـحت كند.

 

وقتى او را به حضور پيغمبر آورد از پيغمبر خواست تا به طفل بفرمايد كه خرما نخورد

اما آن حضرت فرمود : امروز برويد و او را فردا دوباره بياوريد.

روز ديـگر زن به همراه فرزندش خدمت پيغمبر (ص) حاضر شد. حضرت به كودك فرمود كه خرما نـخورد.

در اين هنگام زن كه نتوانست كنجكاوى و تعجب خود را مخفى كند از ايشان سؤال كرد : يا رسول اللّه چرا ديروز به او نفرموديد خرما نخورد؟

حـضـرت فـرمـود : ديـروز وقتى اين كودك را حاضر كرديد خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصيحت مى كردم تاثيرى نداشت .

امـام صـادق (ع ) فـرمود : به راستى هنگامى كه عالم به علم خود عمل نكرد موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى كند همان طور كه باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى كند !

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۸ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان جالب و طنز كار مشاوران

    داستان جالب و طنز كار مشاوران

چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و كله‏ ي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جاده‏ هاي خاكي پيدا مي‏شود. راننده ي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس شيك ، كفش هاي Gucci ، عينك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟

چوپان نگاهي به جوان تازه به دورانرسيده و نگاهي به رمهاش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.

جوان، ماشين خود را در گوشه ‏اي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ‏ي NASA روي اينترنت، جايي كه مي‏توانست سيستم جستجوي ماهواره‏اي ( GPS ) را فعال كند، شد. منطقه ي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحه ي كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيده‏ي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.

بالاخره 150 صفحه‏ ي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان مي‏داد، گفت : شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.

چوپان گفت: درست است. حالا همين‏طور كه قبلا توافق كرديم، مي‏تواني يكي از گوسفندها را ببري. آنگاه به نظاره ي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!

چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.

مرد جوان گفت: راست مي‏گويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟

چوپان پاسخ داد: كار ساده ‏اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل مي‏دانستم، مزد خواستي. مضافا، اينكه هيچ چيز راجع به كسب و كار من نمي‏داني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي !

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۷ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه فقير

    داستان هاي كوتاه ، داستان كوتاه فقير

روزي مرد ثروتمندي ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند و قدر موقعيتش را بداند.

آن ها يك شبانه روز را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .

در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد سفرمان چه بود ؟

پسر پاسخ داد : عالي بود پدر !

پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه كردي ؟

پسر پاسخ داد : فكر مي كنم !

پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟

پسر كمي انديشيد و سپس گفت : فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آن ها چهار تا .

ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند .

حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !

در پايان حرف هاي پسر ، پدرش مات و مبهوت او را نظاره مي كرد .

پسر اضافه كرد : متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۷ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه زيبا و آموزنده ايمان كوهنورد به خدا

    داستان ، داستان كوتاه ، ايمان كوهنورد به خدا

كوهنوردي جوان مي‌‌خواست به قله‌ بلندي صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي ، سفرش را آغاز كرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد.

به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي كه به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب كوه گير كرد و مانع از سقوط كاملش شد.

در آن لحظات سنگين سكوت، كه هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !

ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟

كوهنورد گفت : نجاتم بده خداي من!

– آيا به من ايمان داري؟

كوهنورد گفت : آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام

– پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!

كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع.

گفت: خدايا نمي‌توانم.

– آيا به گفته من ايمان نداري؟

كوهنورد گفت : خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده كوهنوردي در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۶ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه جالب و آموزنده راهي آسان تر

    داستان كوتاه جالب و آموزنده راهي آسان تر

هنگامي كه ناسا برنامه ي فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز كرد با مشكل كوچكي روبرو شد

آنها دريافتند كه خودكارهاي موجود در فضاي بدون جاذبه كار نمي كنند ، جوهر خودكار به سمت پايين جريان نمي يابد و روي سطح كاغذ نمي ريزد براي حل اين مشكل ….

آنها شركت مشاورين اندرسون را انتخاب كردندتحقيقات بيش از يك دهه طول كشيد ، دوازده ميليون دلار صرف شد و در نهايت آنها خودكاري طراحي كردند كه در محيط بدون جاذبه مي نوشت زير آب كار مي كرد ، روي هر سطحي حتي كريستال مي نوشت و در دماي زير صفر تا سيصد درجه ي سانتيگراد كار مي كرد.

روس ها راه حل ساده تري داشتند آنها از مداد استفاده كردند!

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۵ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious

داستان كوتاه آموزنده تله موش

 

 

موشي از شكاف ديوار كشاورز و همسرش را ديد كه بسته‌اي را باز مي‌كردند. فهميد كه محتوي جعبه چيزي نيست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حياط مزرعه كه مي‌رفت، جار زد : تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.

مرغك قدقد كرد و پنجه‌اي به زمين كشيد. سرش را بلند كرد و گفت: بيچاره، اين تويي كه بايد نگران باشي، اين قضيه هيچ ربطي به من ندارد، من كه توي تله نمي‌افتم. موش رو به خوك كرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوك از سر همدردي گفت: واقعاً متأسفم . اما كاري به جز دعا از دست من بر نمي‌آيد. مطمئن باشيد كه در دعاهام شما را فراموش نخواهم كرد. موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطري من را تهديد مي‌كند؟

حكايتي اموزنده در مورد تله موش

موش سرافكنده و غمگين به خانه برگشت تا يكه و تنها با تله موش كشاورز روبرو شود. همان شب صدايي در خانه به گوش رسيد، مثل صداي تله موشي كه طعمه‌اي در آن افتاده باشد. همسر كشاورز با عجله بيرون دويد تا ببيند چه چيزي به تله افتاده است؟ اتاق تاريك بود و اونديد چه چيزي به تله افتاده، از قضا ماري سمي بود كه دمش لاي تله گير كرده بود. مار همسر كشاورز را گزيد. كشاورز بي‌درنگ او را به بيمارستان رساند. وقتي به خانه برگشت تب داشت. خوب همه مي‌دانند كه دواي تب سوپ جوجه تازه است.

از اين رو كشاورز چاقويش را برداشت و به حياط رفت تا اصلي ترين ماده‌ي سوپ را تهيه كند. بيماري همسرش بهبود نيافت. به همين علت دوستان و همسايه‌ها مدام به عيادت او مي‌آمدند. كشاورز براي تهيه غذاي آنها خوك را هم كشت. همسر كشاورز مرد. افراد بسياري براي مراسم خاكسپاري او آمدند. كشاورز براي تدارك غذاي آنها گاو را هم سر بريد. پس به ياد داشته باش كه وقتي چيزي ضعيف‌ترين ما را تهديد مي‌كند، همه‌ي ما در خطريم.

 

 



برچسب: ،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت: ۰۹:۱۰:۳۴ توسط:هبيچ موضوع: نظرات (0)

به اشتراک بگذارید :

Donbaler Donbaleh LinkPad Twitter Facebook Google Buzz Google Bookmarks Digg Technorati delicious